(یک بینام به همراهی اولیور کارول)
روز صفر
مامان نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. هر نشانهای از احساسات با هجوم دوباره اشک همراه میشود. سگمان فیونا را هم که بغل میکنم، مامان دوباره گریه میکند. وقتی بابا در آغوشم میگیرد... باز مادر میگرید. با خودم میگویم جنگ که تمام شود بیشتر بهشان سر میزنم. ضمن آنکه با تلنگری به خود میگویم: بابا را باید عازم سفری به پرتغال کنم.
نگران آنام که این خداحافظیهای آخرمان باشد. آخر خیلی زود است... و خیلی بیرحمانه. بهشان میگویم که دوریمان قرار نیست خیلی به درازا بکشد. میگویم که درس هم خواهم خواند. خلاصه که نهایت تلاشم را میکنم رنج مسیری که در پیش است را برایشان کمتر کنم. و دستآخر یکبار دیگر در محل ثبتنام در آغوش میگیرمشان. و باقی مسیر را به تنهایی سپری میکنم.
افسران ارتش به من میگویند که برنامه تغییر کرده است. میگویند قرار نیست به آکادمی توپخانه بروم و حالا عازم یک آکادمی نظامی متفاوت در ناحیهای کوهستانیام. جزئیات را بعداً در اختیارم میگذارند. در عینحال که من باید برای تمیزکردن خویش از دستمالهای مرطوبی استفاده کنم که خودم همراه میبرم... یعنی آنجا همیشه هم امکان دوشگرفتن وجود نخواهد داشت.
برای سفر شبانه به پایگاه جدیدمان سوار اتوبوسی زردرنگ میشویم. یک ستوان ارشد این خبر را به ما میرساند که: «بچهها! شما حالا عضو نیروهای حمله هوایی هستید.» بعد شروع میکند به جوکگفتن در مورد ریخت کلاههایی که باید سرمان بگذاریم. اما واقع امر منیکی آنقدری استرس دارم که جزئیات حرفهایش یادم نمانده... به جرئت میگویم در طول چهار ماه گذشته تا این حد احساس وحشت نکردهام. آخر تمام آنهایی که پیش از عضویت باهاشان صحبت کردم به من گوشزد کرده بودند که از واحدهای تهاجمی اجتناب کنم.
روز یک
صبح را با فرنی، پنیر، هویج، سوسیس و سیبی شروع میکنیم که پیداست چندین روز قدمت دارد. غذای خوب را یحتمل گذاشتهاند برای وقتی که جنگ تمام شود. و در این بین من باید به چیزهای دیگری هم فکر کنم. اول اینکه باید یک فیلد تخصصی را انتخاب کنم: شناسایی یا حمله. شناسایی کمی ترسناکتر به نظر میرسد. پس من هم مثل بقیه عضویت در نیروهای تهاجمی را انتخاب میکنم. پزشکی که در هنگ ماست ازم میپرسد: «حالت خوبه» و من میگویم: «خووب! واقعاً عالی!»
سربازی از هنگ دیگر تخصصم را میپرسد و در جوابِ پاسخم میگوید: «نیروهای حمله؟ میخواهی بمیری؟»
در ۴۵ روز آینده قرار است اطلاعاتم را با یک دوجین آدم به اشتراک بگذارم. حفرهای در زمین را تصور کنید که سقفهای بلند و دیوارهای تختهشده دارد. تقریباً تمام این فضا را تختهای دوطبقه اشغال کردهاند. پسر کناردستیام خروپف میکند. نمیتوانم تحمل کنم و میروم بیرون. به سربازی دیگری از پناهگاه کناری تنه میزنم؛ کسی که قرار است چند روز دیگر به واحد خود اعزام شود.
او هم از من میپرسد: «چه گروهی را انتخاب کردی؟ نیروهای تهاجمی؟» پاسخ او هم قابل پیشبینی است... «تو خواهی مرد.» البته که قبل ازین هم به گوشم خورده که نیمی از آنها که پیشتر آمدهاند، کشته شدهاند.
روز دو
تشکیل تیم. امکانات استعمال دخانیات در اینجا به خوبی منظور نشده: پالتهایی حفرشده در شاخوبرگ؛ که تنها ویژگی حفاظتیشان حفرهای کمعمق در برابر ترکش است. ما فکر بهتری داریم. کارمان که تمام میشود دخمه سیگارمان را دوبرابر عمیقتر میکنیم؛ ضمن آنکه برایش راهپله ساخته و با شاخههای بریده میپوشانیمش. یکجا جمع میشیم تا ببینیم تعدادمان چند نفر است. حالا سربازانی که به میدان تیر اعزام شده بودند هم برگشتهاند و با تحسین به عملیات عمرانی! ما نگاه میکنند. آنها میگویند: «در صورت وقوع آتشسوزی، جمعآوری اجساد سادهتر خواهد بود.»
افسر دوره ما مروری میکند بر آنچه که ما قرار است در چند هفته آینده بیاموزیم. نظر خودش این است که این یک برنامه حیرتانگیز است. میگوید که ما قرار است با تسلیحات ناتو کار کنیم. و البته با تانکها هم از فاصلهای نزدیک سروکار داریم. (البته من امیدوارم تانکها به جای آنکه از رویمان رد شوند از دو طرف راهشان را بگیرند و بروند). گویا قرار است با لیزر هم کار کنیم. و ما مثل بچههای کوچک ذوقزده شدهایم. هیجانمان کمی رقتانگیز است.
بابا حالا به روستای مادربزرگ برگشته و مسیر پیادهروی دونفریمان را با خود مرور میکند... او برایم عکسهایی از درهها و مزارع گندم فرستاده است. میفهمم تحمل این شرایط برای بابا چقدر سخت است. اما او نهایت سعیاش را میکند که احساساتش را بروز نداده و من و مامان را ناراحت نکند. من هم در عوض پناهگاهمان را در واتساپ بهش نشان میدهم. و سعی میکنم در مورد خودم و اطرافیان او را خاطرجمع کنم. میگویم غذا خوب میخوریم و خواب خوبی هم داریم. و او هم در جواب مینویسد: «چی بگم. من که ازین مدل زندگیکردن خوشم نمیاد.»
این میان از پسرعمو جان هم (برای اولین بار از زمان استقرار در دونباس) اخبار خوبی رسیدهست. این را هم بابا از طریق پیامک بهم میگوید. حس میکنم پدر افسرده است: «لیوشا زنگ زده بود تا بگه او هم زنده و سالم است. اما اوضاع سختیست. من نمیخوام در مورد نیروهای مهاجم چیزی بهش بگم.»
شام خورش گوشت و سیبزمینی، نان و کره، بیسکویت ساده و چای با چاشنی شکر زیاد داریم. فکرش هم نمیکردم یک غذای گرم نسبتاً لذیذ تا این حد خوشحالم کند.
روز سه
خبر غیرمنتظره امروز این است که دوره آموزشی و تمریناتمان از شش هفته به چهار هفته کاهش پیدا کرده. این خبر را وقتی که صبح دور هم جمع شدهایم اعلام میکنند. و من هم آن را به خانواده منتقل نمیکنم.
تمارین، آغاز خوبی ندارند. آنقدری بزرگ شدهام که بفهمم انگیزه، باید درونی باشد... اما نباید منکر شد که اولین مربی هم تمام تلاش خود را برای وحشتناکبودن میکند. او حتی به خودش زحمت نمیدهد بهمان بگوید دارد دقیقاً چی تدریس میکند (در نهایت خودمان میفهمیم احتمالاً تاکتیکهای نظامی بوده). بعدش چک میکنیم که آیا او در جدول زمانی باقی برنامههای هفته هست یا نه... خوشبختانه انگار همین یکبار بوده.
حضور نفر بعدی، یک تغییر فاحش در برنامه است. او ظاهراً آمده که در باب اخلاق و رهبری داد سخن دهد... اما رفتارش بیشتر شبیه یک کشیش بیشفعال است. در مورد فضایل و ایرادهای رئیسجمهور ولودیمیر زلنسکی موعظه میکند و از فرمانده کل نیروهای مسلح، یعنی والری زالوژنی حرف میزند. او از سیستم حقوقی مبتنی بر قوانین میگوید و دلایل واقعی جنگ روسیه و اوکراین را شرح میدهد.... او از مسیح میگوید.
کلنل پپر، مرد کوتاهقدی که چهرهای سرخ و لبخندی دائمی بر صورت دارد، مسئول آموزش کار با سلاحهای گرم است. ورودش هم رعدآساست و کلمات خود را مثل گلوله به آسمان و به سمت ما شلیک میکند. او توضیح میدهد که سالهای خدمت، کمی ناشنوایش کرده است. او یک تپانچه ماکاروف را از غلاف بیرون آورده و آن را خالی میکند. او میگوید: «این تپانچه دارای سه سطح ایمنی داخلی است. اول گارد ایمنی. دوم ماشه آزاد (باشد) و سوم آماده شلیک». او در حالی که دارد تفنگ را پر میکند یک بار دیگر انگشتش را زخمی میکند... اما اهمیتی به آن نمیدهد.
شبهنگام چکمهها را میاورند داخل و فضا آکنده میشود از بوی پای یک جوخه هوابرد.
کلنل با جدیت خاصی از ما انتظار دارد بدانیم که او یک مرد بسیار جدی است! او رومن را که یک کارآموز دومتری است فرا میخواند. و نقاط فشار جنگی را بر بدن او نشان میدهد. اگر با عکسالعملهای رومن بخواهیم قضاوت کنیم باید گفت که همه نقاط دردناک نیستند. پپر با فریاد برخی دیگر از کارآموزان را فرا میخواند. و من آخرین قربانی هستم. کف دست خونآلودش را روی بینیام میگذارد. میگویم: «استریل نیست!» اهمیتی بهم نمیدهد و انگشتانش را محکم میفشارد رو تخت سینهام.
روز چهار
هوا بینهایت گرم است. احتمالاً خوششانس بودیم که روزهای اول هوا ابری بود... اما حالا داریم میسوزیم.
روز بعد، تمرین بهتری داریم. به جرات میگم که مربی توپوگرافی بهترین مربیای بوده که تا الان داشتیم. مربی متمرکزی که واقعاً دلتان نمیخواهد باهاش درگیر شوید. او ویژگیهای محلی را یادمان میدهد و بدین ترتیب میفهمیم که چطور باید موقعیت جغرافیاییِ خودمان را تشخیص بدهیم. امروز داشتیم نحوه تفسیر خطوط و تعیین مختصات نقشه را یاد میگرفتیم که ناگهان صدای آژیر حمله هوایی، در کلاس وقفه ایجاد کرد. از آنجا که اجازه حضور در فضای بسته را نداریم، باقی کلاس را زیر درخت برگزار میکنیم. البته که این کار هم فواید خود را دارد: ما یاد میگیریم که چطور باید از خورشید و زاویه تابشش استفاده کنیم. اطلاعات زیاد است و زمان کم. هر روز یک گام به حضور در جبهه نزدیکتر میشویم.
بعد از نهار طریق پیاده و سوار کردن یک مسلسل سنگین دوشکا را یاد میگیریم. جنگافزاری که آغاز تولیدش به دهه ۱۹۳۰ برمیگردد... اما آنها بر این باورند که جنگافزار مزبور با وجود قدمتش، سلاح بدی نیست. برایم سخت است قبول کنم که هنوز از سلاحهایی استفاده میکنیم که برای پیادهکردنشان به چکش نیاز است. برخی کارآموزان قدرتشان بالاست و کارها را در کمترین زمان انجام میدهند. آنهایی که ظریفترند کار براشان سختتر است. جلوی چشم خودم یکی انگشتنش شکست.
تصمیم دارم ورزش را بخشی از روتین روزانهام کنم. به خاطر گرمای شدید نمیشود تا قبل از شام ورزش کرد. و با معده پر هم نمیشود این کار را انجام داد. پس فقط میماند صبح. با خودم قرار میگذارم که ۶ صبح بیدار بشم. صبحها حرکات کششی و غروبها شنا و پلانک. شهود ذاتیام میگوید که این روال نجاتم خواهد داد.
دوستانم در موطن میپرسند چه احساسی دارم. راستش را بگویم؟ انگار که توی خانه جلوی تلویزیون نشستهام؟!
(روز پنجم روزنگاری انجام نشده. م.)
روز شش
یک کیت ابتدایی برامان فرستادهاند: یک جعبه اسلحه، کلاه ایمنی و صفحه حاملهای تاکتیکی. نکته مثبتش این است که هیچیک از محتویات بسته ارسالی خیلی سنگین نیستند. اما جنبه منفیاش آنجاست که با ارگونومی بدن تناسب ندارند. اکثر اعضای تیم من ژاکتهاشان را به کمر آویزان کردهاند. و این شاکلهی متقاعدکنندهای برای یک رزمندهی نیست. من ابزارآلات آویخته از آنها را بار دیگر تنظیم میکنم تا لااقل روی قلب و اندامهای حیاتیشان را بپوشاند.
کلاسهای حقوق بینالمللیمان منحصربهفردند. افسر آموزش که تلاش میکند به زبان اوکراینی صحبت کند، میگوید: «قوانین بینالملل به درد آنهایی میخورد که بین ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر کار میکنند. و میان کار خود نیز استراحت دارند. شاید ادعای صبوربودن داشته باشیم. اما در زندگی واقعی، آدمهای بسیار مزخرفی هستیم.» ادامه صحبتهایش را با مونولوگی در مورد اینکه «امریکا هرگز بیدلیل پولش را خرج این جنگ نمیکند» ادامه میدهد. بعد از کلاس چند نفر میایند پیشم و ازم میپرسند حرف حساب یارو چه بود. در میانشان یکی میگوید: «احتمال هم دارد یکی از ارتش روسیه را فرستاده باشند.»
۱۰ شب به بعد اجازه بیرونرفتن نداریم. بنابراین در همان پناهگاه موقتی با هم گپ میزنیم. سانیا، همرزم باهوشی که برای هر موقعیت داستانی دارد بهمان پیشنهاد میکند که با جعبههای کارتریجمان عینکهای یادبود بسازیم. ایده او هم این است که اسمهامان را روی عینکها حک کنیم و بعد با همدیگر معاوضهشان کنیم. بعد از جنگ قرار است با هم ملاقات کنیم و عینکها را به صاحبانشان برگردانیم. میتوانم بگویم که در آن لحظه تقریباً حال گریه داشتم. مطمئنم در این احساس تنها نبودم.
روز هفت
میخوام تو حال خودم باشم. بنابراین اول صبح به بهانه دویدن از پناهگاه بیرون میروم. اوکراین طبیعت بسیار زیبایی دارد. و من در این گردش صبحگاهی با سه پرنده سیاه، یک خرگوش و زاغی که در دوردست نشستهست دیدار میکنم. بعد از دویدن دوش گرفته و لباسهایم را هم همانجا میشورم. درون پناهگاهها ماشین لباسشویی هست؛ اما جایی که ما هستیم اغلب اوقات رطوبت دارد.
نمیدانم شاید هم سعی دارم به جنگ حال و هوای رومنس بدهم... اما احتمالاً این کار از واقعیت ماجرا زیباتر باشد.
روز هشت
خورشید بیدریغ میتابد و از آن گریزی نیست. ما با پوشش کامل زرهی، کلاه ایمنی و کولهپشتی اینسو و آنسو میرویم. افسر آموزشی دستورات اولین روز تمرین را صادر میکند. ما باید در امتداد یک خندق راه برویم و هر زمان که خودرویی عبور میکند سریع خود را به داخل خندق پرتاب کرده و بیحرکت بمانیم. سقوط و سکون. سقوط و سکون. سقوط و سکون. من روی زمین درازکشیدن را دوست دارم. عاشق بوی خشت گرم و گلهای وحشیام. با خود فکر میکنم اینجا بهشت است... هرچند که تیزی میلههای داخل شلوارم را به وضوح حس میکنم. از جایم بلند میشم و سعی میکنم از میان شاخ و برگها به نبرد ادامه دهم. اینجاست که واقعیت داستان روی ناخوشش را بروز میدهد... شاخههای درخت به صورتم میخورند و خارها دستهایم را میخلند. از کلاه ایمنیام به عنوان وسیلهای برای ضربهزدن استفاده میکنم. امروز تازه اسلحههامان را تحویل گرفتیم. تفنگ و تپانچهای که به من دادهاند از دهه ۱۹۵۰ در انبار مانده بوده. نمیدانم آیا کسی که تپانچه را با گریس پر کرده بوده، هرگز به روزی که دست امثال من بیفتد فکر میکرده؟ من باید تمام چربیها را از عمیقترین شکافها پاک کنم و بعد سلاح را روغنکاری و صیقل بدهم... آنقدر که برق بیفتد.
این اولین بار در زندگیام است که دارم یک اسلحه را تمیز میکنم. این کار تمام شب از من زمان میگیرد. مردی چاق و بلوند از گروه من (اعتراف میکنم هنوز نام خیلیهاشان را نمیدانم) از نبود مراسمی برای انجام این کار شگفتزده شده است. او میگوید: «واقعاً فکر میکردید بهمان طریق نگهداری ازین سلاحها را یاد بدهند؟ آنها فقط این سلاحهای لعنتی را بهمون تحویل دادند و گفتن باید همیشه همراهتان باشد.»
.
.
.
ادامه دارد...
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟